بازگشت  به  زمانی که دوست می داشتم... (قسمت  دوم)

ساخت وبلاگ


..کمی دست و پام را جمع کردم...قلبم به تپش افتاد ...از حضور این دختر در خانه بی اطلاع بودم...چهره او هم برام آشنا بود ..اما باز یادم نمی آمد چه کسی بود....
دختر با تاتی و لطافت خاصی جلو آمد دسته ای از موهای مشکی و تابدارش از چادر بیرون افتاده بود ..با حضورش حس کردم تمام اتاق پر شد از بوی عطری آشنا ...سایه ای از اندام متناسب و دخترانه اش از زیر چادر گلی نازکش پیدا بود..
به طرف من آمد و خم شد تا چای تعارف کنه ...داخل سینی استکانهای کمر باریک و نعلبکی چیده شده بود ..برام حالب بود خیلی وقت بود نعلبکی ندیده بودم...و با نعلبکی چایی نخورده بودم....چایی را که برداشتم سعی کردم نگاه دقیقتری به چهره دختر بندازم..شاید بشناسمش..لبخندی به لب داشت اما می شد در عمق چشمای درشتش غمی پنهان را دید...
زن که انگار کنجکاوی من را حس کرده بود سرصحبت را باز کرد..نرگسه! یادت میاد ؟..اونموقع که از اینجا رفتین خیلی کم سن بود.. مدتها منتظر بود که برگردی و اون را با خودت ببری ...خیلی دوست داشت ..اما شما برنگشتی..خب دیگه شما آقای مهندس شده بودی و ما فقیر فقرا را به حساب نمی آوردی ...مجبور شدم شوهرش بدم ...از بخت بد شوهر معتاد از آب درآمد...خیلی اذیتش کرد ..به زور طلاقش را گرفتم...
دختر آرام و متین سر به زیر افکنده بود و چیزی نمیگفت...کمی خجالت می کشیدم... ..چطور دختری به این زیبایی و متانت را ندیده بودم بودم ؟..و دنبال زنی رفته بودم که حالا یک روز هم از عذابهای روحی روانیش خلاصی نداشتم.!نمیدانستم جریان چیه!..اما آنچه که به نظر می آمد من در حق این خانواده کم لطفی بزرگی کرده بودم...اما هر چه فکر می کردم یادم نمی آمد...وقتی ما از این محل رفتیم من اول راهنمایی بودم ..این زن چطور می گفت که منتظر من بوده! از کجا میدانست من مهندسم!
نکنه اینها من را با کس دیگه ای اشتباه گرفته بودن.!...اما دلم نمی خواستم اگر هم اشتباهی وارد این داستان شدم به سادگی خارج بشم... دلم میخواست ..عذر خواهی کنم و بگم که من هیچی یادم نیست ..و اگر میدانستم ..کسی چشم براهمه قطعا برمیگشتم....اما تعجب از اینجا بود که کلمات بدون اینکه گفته بشن منتقل میشد...و تاثیر خودش را میگذاشت...
زن ادامه داد حالا که دیگه گذشته و شما حالا اینجایی...چایی را در نعلبکی ریختم و مثل قدیما قندم را داخلش زدم کمی فوت کردم و به دهان بردم تا جرعه ای بخورم..چایی که وارد دهانم شد دردی شدید در فکم احساس کردم ....

|+| نوشته شده توسط علی اکبر در جمعه دهم فروردین ۱۴۰۳  |

قاصدی از گذشته...
ما را در سایت قاصدی از گذشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : koodaki-man بازدید : 9 تاريخ : پنجشنبه 30 فروردين 1403 ساعت: 14:57